مطالب

خاطرات حسین فکری از سفر به داکا ۱۳۴۶

 تیم ملی جام عمران منطقه ای ۱۹۶۷

 

 خاطرات استاد فقید حسین فکری  از رقابتهای دومین دوره جام عمران منطقه ای که در آذر ماه ۱۳۴۶ , در هفته نامه کیهان ورزشی منتشر شده است . حسین فکری  از انجایی که دست به قلم خوبی داشت و به ادبیات  نیز مسلط بود , مطالب قابل توجهی از سفر تیم ملی را برایمان به یادگار نهاده است ... آن روزها استاد سرمربی تیم ملی ایران بود .

 

 

  مهراب شاهرخی دفترچه بسیار بزرگی تهیه کرده  که عکسهای بازیکنان را در آن با چسب چسبانده است . صفحه اول آن عکس آقای حسین مبشر را زده و صفحه دوم عکس من حقیر سراپا تقصیر را - عکس من برای خودم خیلی جالب بود تا آن روز تصور نمیکردم چنین عکسی از من برداشته باشند . دسته گلی به سبک هندی ها و پاکستانیها بگردنم آویخته بودند و خیلی هم جوان و سرحال بنظر میرسیدم - وقتی عکس را دیدم به خودم هی زدم : فکری خیلی پیر شده ای ؟ - شعر ( جوانی کجایی که یادت بخیر را ) بلند بلند خواندم - ولی وقتی دور و برم را پاییدم , خاطر جمع شدم که کسی متوجه من نیست !!! .... همان موقع گفته ملانصرالدین بیادم امد که جوانی هایت هم هیچ گلی نبودی ...

 در هر صورت بخود بالیدم و بادی در غبغب انداختم و بخاطر اینکه زیر عکس خالی نماند , این چند سطر را برای یادبود در دفترچه خاطرات مهراب نوشتم  .

 اعتقاد به نصیحت کردن ندارم چون از موقعی که زاده میشویم تا هنگامی که سرمان به سنگ لحد میخورد , مرتب نصیحت میشنویم . که اگر نصیحت پذیر بودیم وصفمان بهتر از این حرفها بود . در هر صورت تنها چیزی که میتوانم بنویسم اینست که گول کلمه " محبت " , "برادری " , " وفا " , " رفاقت " و بالاتر از همه " عشق " را نخوری .

 اینها سرابی بیش برای تسکین عطش موقتی انسان نیستند . به انها دل خوش مدار که برای مدتی کوتاه و زود گذر اعتبار دارند . هرگز باریسمان الفاظ بالا ته چاه مرو . سعی کن همیشه مهراب باشی . نامت از جرگه بازیکنان خط نخورد اگر خورد بشکل و طریقی سر زبانها باش که تا وقتی نیافتاده ای , هستی و گرنه به آدم افتاده , کسی عشق و محبت نمیفروشد و در دفترچه خاطراتش چیزی نمی نویسد .....

 جام عمران منطقه ای ۱۹۶۷

 

 این مطالب را از ان جهت برای مهراب نوشتم که در این سفر , عشق زده شده بود !!! ... بیشتر وقتش صرف نوشتن نامه و مسائلی شبیه آن میشد . خواستم گوش و چشمش را باز کنم که بکلمات فریبنده مصطلح زمان ما که بین همه متداول است فریفته نشود . البته او از نوشته من چندان خوشش نیامد و کلی هم وقت مرا گرفت تا ثابت کند که در این زمانه نیز , ارزش کلمات بقوت خود باقیست و حرفهایی زد که روح لطیف و بی پیرایه او را اثبات میکرد . حرفهایی که نشان میداد مهراب انسانیست دست نخورده و میتواند با صفات انسانیش , همیشه باقی بماند .

  همه ساعت ۸ صبح سر صبحانه حاضر بودند قرار شد بعد از صبحانه به استادیوم و بعد به بازار برویم . استادیوم داکا درست در مرکز شهر است . استادیومی است که برای فوتبال ساخته نشده ولی , تمام مسابقات هاکی , کریکت و فوتبال شهر داکا در انجا برگزار میشود . ۳ قسمت از چهار قسمت تماشاگران , بازی را میتوانند از نزدیک ببینند ولی قسمت شرقی زمین به اندازه یک زمین فوتبال از تماشاگران فاصله دارد و بنظر من باید , ارزان ترین قسمت برای تهیه بلیط مسابقات باشد . در مورد ظرفیت و گنجایش ورزشگاه یک نفر پیدا نشد که حرف راست  بما بزند . هر کس چیزی می گفت ... از ۱۳۰ هزار  تا ۴۰ هزار نفر ... ولی بطور معمول با دور زیادی که پیرامون زمین ورزشگاه وجود دارد بنظر می آمد که  در حدود ۵۰ تا ۶۰ هزار تن گنجایش دارد . منتهی یک عده ی ۱۰ هزار نفری از آنها می بایست با دوربین مسابقه را تماشا کنند و الا چیز جالبی دستگیرشان نمیشود . درست مثل این است که روی پله های طرف جایگاه امجدیه بنشینیم و مسابقه استخر شنا را تماشا کنیم .

  عرض زمین بازی در حدود ۷۵ متر و طولش بنظر همه بچه ها زیادتر از حد متعارف است ولی ارشد برازنده و من در مرکز زمین قرار گرفتیم با مقایسه دو دروازه از هم به این نتیجه رسیدیم باز بودن زمین , برای بازیکنان این خطای باصره را بوجود اورده است که فکر کنند طول با عرض متناسب نیست . زمین سفت ولی صاف داکا هیچ شبیه چمن هایی که ما روی آن بازی میکنیم نیست ....

 بچه ها خیلی میل داشتند که ساعتی در شهر گردش کنند . دو ساعت به انها اجازه داده شد . بچه ها به چند دسته ۴ یا ۵ نفری تقسیم شدند . من , ارشد برازنده , یاوری , حبیبی , گودرز و ..... رنجبر , بهزادی و کلانی هم مقداری از راه با ما بودند . به هر مغازه ای سر میزدیم . سپس به یک دکان پارچه فروشی رفتیم " ساری " های بسیار قشنگ و گران قیمتی داشت . بچه های روی قیمت یکی از ساری ها شرط بندی کردند . بنابر این قیمت را تعیین کردند . کسی از ۳۰۰ روپیه بالاتر نرفت ولی صاحب دکان از ۲۷۰۰ روپیه پایین تر نمی آمد . بچه ها گفتند اگر همه ی پولهایمان را نیز جمع کنیم نتوانیم این ساری را سوغاتی بخریم . پس ساری بخر ها تو زدند و دیگر هرگز بدکان پارچه فروشی وارد نشدند . 

 خرید بچه ها یک جفت کفش باتا به قیمت ۱۲ روپیه برای یاوری - سه عدد پیراهن و شورت بمبلغ ۱۱ روپیه برای شرفی و یک " روغن سر " هم ۳/۵ روپیه برای من بود .

   بسمت اتوبوس برگشتیم ... وقتی رسیدیم هنوز ۱۵ دقیقه از وقت باقی مانده بود . راستی فراموش کردم بنویسم برای خریدن عکس دنبال محمد نامی که از اعضا هیات فوتبال پاکستان بود بدکان عکاسی رفتیم . کارت پستال , سه روپیه و بزرگتر از آن پنج روپیه بود . من و کلانی و ظلی و برازنده هر کدام یک عکس سفارش دادیم و ظلی بیعانه آن را پرداخت و قرار است فردا بقیه پولها را بپردازیم و عکسها را بگیریم . فیلم آگفای ۳۶ عددی ۱۲۰ ریال بود . بچه ها خیلی پشیمان شده اند که چرا از تهران فیلم لازم را نیاورده اند یا فیلمهای زرافشان را که به اصرار میخواست در فرودگاه داخل جیبشان کند , قبول نکردند . یک ربع بوقت مانده مهماندار ما را برای استراحت به دفتر هیات فوتبال که کنار استادیوم بود برد و دستور چای و کوکاکولا داد . هنوز چای و نوشابه را نیاورده بودند که ساعت رفتن فرا رسید . دیگر معطل نشدیم .  خورده و نخورده بچه ها سوار شدند و سه چهار نفر هم هنوز نیامده بودند . چون قرار بود که سر ساعت یازده از استادیوم حرکت کنیم . راننده اتومبیل را روشن کرد و هنوز راه نیافتاده بودند که بچه ها یکی یکی از راه رسیدند و همگی  بسمت هتل برگشتیم .

 

جام عمران منطقه ای ۱۹۶۷

* فرزندان شایسته ایران و گشت و گذار در بازار روز شهر  داکا ..... آذر ماه ۱۳۴۶

عزیزان : زنده یاد محمد رنجبر , کارو حقوردیان , اصغر شرفی , گودرز حبیبی و عالیجناب حسن حبیبی

=============================

 

  جای شما خالی , ناهار مفصلی بود . سوپ و تخم و مرغ و گوشت سرخ کرده با چاشنی و سیب زمینی و لوبیا و هر دو نفر یک جعبه آناناس . سالاد و  نان و کره و لیمو ترش فراوان ... دسر هم موز از آن موزهای بزرگ بنگالی . بعضی از بچه ها برای سنگین نشدن مقداری از غذای اول خود را نخوردند و چهار نفر هم بعلت کسالت , غذای ملایم جوجه آب پز شده خوردند . 

 مسئول غذا برای مدت توقف در داکا " مصطفی عرب " تعیین شده بود که با مدیر رستوران تماس بگیرد و غذاهایی را که تعیین میشود برای تهیه ابلاغ نماید . با اینکار هم مدیر رستوران آسوده خاطر بود و هم بچه ها راضی شده بودند , چرا که بچه ها هم غذای مورد نظرشان را میخوردند و هم از دست غذاهای تند و نارحت کننده آسوده  شده بودند .  ساعت ۲/۵ از جلوی هتل با اتوبوسی به استادیوم رفتیم . میهماندار , تیم ما را به زمینی که روبروی استادیوم بود برد . خیلی پستی و بلندی داشت و اغلب بچه ها از پیچیدگی پا , سخت نگران بودند بنابر این من و آقای ارجمند ( سرپرست تیم ) صلاح دانستیم که بهر ترتیب شده تمرین را به جای دیگر منتقل نماییم حتی اگر شده گوشه کوچکی از استادیوم . بهمین مناسبت , بدون اینکه رضایت مهماندار خود را جلب کنیم وارد استادیوم شدیم و یک راست به گوشه ای از زمین رفتیم . عده زیادی مشغول درست کردن زمین بودند . 

 

 

 توپ کجاست ؟ 

یک دستگاه " ماشین آب پاش " از دو سمت با لوله های بلند تمام زمین را آب پاشی میکرد . یک قسمت کوچکی از زمین که آب پاشی نشده بود مورد استفاده ما قرار گرفت . سه ربع ساعت دو و نرمش کردیم و منتظر شدیم تا بوسیله مهماندار , توپ مورد نیازمان آورده شود اما مهماندار فقط دو توپ کج و کوله سنگینی که برای نمونه همراه تیم از تهران آورده بودیم برایمان آورد ! .... ارجمند خیلی ناراحت شد . فورا دو تا توپ از فروشگاه نزدیک استادیوم خریداری کرد و برای بچه ها باد کرد و آورد . رویهم با این چهارتا توپ , تمرین خود را شروع کردیم . میهماندار میگفت :این رسم است که هر تیمی به اینجا می آید توپ مورد نیازش را نیز با خود می آورد . از این جهت است که برای تمرین شما توپ پیش بینی نکرده اند . بچه ها که کم و بیش انگلیسی بلد هستند و حرفهای مهماندار را فهمیدند , گفتند باز هم مملکت خودمان , خدا پدر هژبر را بیامرزد که هر مدرسه یا باشگاهی در زمین امجدیه توپ نداشته باشد , هژبر بی توپ نمیگذارد و با یک تو بمیری زدن یا من بمیرم کارها اصلاح میشود و توپ مورد لزوم تامین میگردد . بعضی از بچه ها که سفر دومشان به پاکستان بود معتقد بودند که عمدا پاکستانی ها توپ نمیدهند تا بیک شکلی در کار تیم , اخلال کرده باشند . میهماندار وقتی نارضایتی بازیکنان را حس کرد به صحبت های قبلی خود اضافه کرد " چون تیم ترکیه هم اکنون آمده است , همه بفرودگاه رفته اند از این جهت توپ در اختیار من نیست " در هر صورت بزحمت تمرین کردیم . از تهران برای اینکه پاکستانیها بما تحمیل نکنند که حتما با توپ انان بازی کنیم , دو تا توپ فرنگی نو و کار نکرده همراه خود برده بودیم . منتهی چون خیال داشتیم آنها را برای روز مسابقه استفاده کنیم از باد کردنشان خودداری نمودیم و امیدوار هستیم که به یک شکلی گردن پاکستانیها بگذاریم که با توپ ما بازی کنند !!! ...

 

جام عمران منطقه ای ۱۹۶۷ * دو استاد گرانقدر و مهربان " حسن  حبیبی و فرامرز ظلی " حین آماده سازی دوربین عکاسی ..... داکا - آذر ماه ۱۳۴۶

==============================

                 

   بعد از تمرین , یک راست به هتل آمدیم و با آب گرم استحمام کردیم و سپس برای صرف شام  حاضر شدیم . در سالن هتل بازیکنان ترکیه را دیدیم .... اغلب بچه ها ما , آنها را میشناختند و پس از رویت , یکدیگر را در آغوش کشیدند . بخصوص " طلعت "  که به همگی دست داد و پس از احوالپرسی , سراغ جباری را گرفت . طلعت و جباری در بازی قبلی که در تهران برگزار شده بود با هم بگو مگو شان شده بود . طلعت خط و نشان کشیده بود که سر جباری را از تن خواهد کند و جباری هم در مقابل کرکری خواندن او ساکت ننشسته بود و بهمین سبب , طلعت برای تصفیه حساب سراغ او را میگرفت . بچه ها گفتند : ( زانو خراب ) ( مریض ) انشالله سفر بعدی در ترکیه حسابت را خواهد رسید . طلعت خندید از ان خنده های پرمعنی و سپس بی خداحافظی رفت . 

   شام حاضر بود و بچه ها حسابی گرسنه .........  پس با رغبت هرچه hورده بودند خوردند فقط قلیچ خانی بود که کمی مراعات میکرد و  بهزادی و محراب که می بایستی کمتر بخورند , یواشکی خوردند . بهزادی ران مرغ را با دندان پاره میکرد و بعد میگفت من اصلا غذا نمیخورم و محراب که خودش را پشت رنجبر پنهان کرده بود , یواشکی برنجها را " لیف " میکشید . 

 بعد از غذا قرار بود که با اتوبوس کنار رودخانه برویم . عده ای "تو" زدند و گفتند اگر اجازه بدهی در هتل میمانیم و استراحت میکنیم . گفتیم بمانید , بشرط آنکه همه در اطاقهای خود باشید . قبول کردند . آقای صدر دائم دنبال لیدر پاکستانیها می گشت که تصادفا , لیدر و یاران فدراسیونیش بهتل امدند . صدر با دیدن انها , گل از گلش شکفت و ضمن گله از وضع تمرین امروز , درخواست کرد که وسیله تمرین فردای ما را جور کند . لیدر پاکستانی خیلی زبان دار و زیرک بود . حرفهای دیگران را تصدیق میکرد ولی چای خودش را میخورد . قول داد که فردا چند عدد توپ برای ما تدارک ببیند , منتهی تکلیف کرد که تمرین باید صبح انجام بگیرد چون بعد از ظهر فردا فینال مسابقات باشگاه ها در استادیوم داکا انجام میشود , با قدری چانه زدن قرار شد ساعت ۱۲ , نیمساعت تمرین کنیم و عصر هم بتماشای مسابقه برویم . 

 فردا بمحض رسیدن به هتل لباسها را عوض کردیم و برای تمرین روزانه روانه میدان شدیم .  مجددا کمبود توپ و بازی در اوردن میزبان شروع شد . اما هر طوری بود توپی جور کردیم و بچه ها را تمرین دادم . بعد از استحمام , ناهار که عبارت از ماهی و گوشت سرخ کرده و مخلفاتش بود با ولع خاصی صرف شد و بعد از نهار به تماشای مسابقه فوتبال رفتیم . مسابقه ای بود در نوع خود بی نظیر و جالب - دو تیم که در جلوی ما مسابقه میدادند یک مرتبه دیگر با هم روبرو شده بودند ولی چون نتیجه ای نگرفته بودند مجددا بازی میکردند . تیم محمدان اسپرت کلوپ یکی از تیمهای تراز اول و ریشه دار شهر داکاست که طرفداران پر و پا قرصی دارد . این تیم سالهاست که کباده کش فوتبال داکاست . اغلب روسای ادارات یا هیئت فوتبال داکا عضو این کلوپ هستند . این تیم در مقابل تیمی بنام E.P.I.D.C که باید حروف اش را دانه دانه خواند , قرار گرفت .   

 در این مسابقه هر آن بیم آن می رفت که پای یکی از بازیکنان شکسته شود و یا لااقل برای مدت مدیدی از بازی معاف گردد . واقعا هجوم هایشان وحشتناک و خطرناک بود . طوری بهم حمله میکردند که ترکها  که بخشونت معروفند , جلوی انها لنگ انداخته بودند ......